
فضای Other در PS5 چیست
فضای Other در PS5 شامل داده های موقتی، فایل های سیستم و آپدیت های بازی ها است که ممکن است به مرور عملکرد کنسول را کاهش دهد. مدیریت و پاک کردن این داده ها باعث آزاد شدن فضای ذخیره سازی […]
سری بازی Battlefield یکی از قدیمی ترین فرنچایز های شوتر اول شخص و یکی از سرسخت ترین رقیب های سری کالاف دیوتی است.
نقطه قوت بازی های Battlefield داستان جذاب و گیم پلی فوق العاده آن است. با ما همراه باشید تا امروز به داستان 4 نسخه از محبوب ترین های این فرنچایز به پردازیم
اولین داستانی که بررسی میکنیم برای Battlefield 4 می باشد:
شش سال پس از وقایع در نبرد 3 ، تیم آمریکایی Tombstone – متشکل از Dunn ، رهبر گروه ، گروهبان Recker ، ایرلندی و Pac – با اطلاعات حیاتی در مورد خیزش نظامی بالقوه در چین سعی در فرار از آذربایجان دارد. دان ، که به سختی مجروح و گرفتار شد ، پس از گرفتار شدن در زیر آب در حالی که توسط نیروهای ویژه روسی تحت تعقیب قرار گرفت ، با دستور دادن به جوخه برای شکستن شیشه جلو و فرار ، خود را فدا کرد. با پیوستن به افسر فرمانده خود کاپیتان گاریسون ، Tombstone می فهمد که دریادار چانگ ، رئیس ارتش چین ، با پشتیبانی روسیه کنترل چین را به دست گرفته است و جین جی ، نامزد ریاست جمهوری چین ، سیاستمدار مترقی که به دنبال اصلاحات در دولت چین است ، را حذف کرد. این گروه خود را با دستور نجات دو فرد معتبر – زنی به نام هانا و همسرش – با کمک مأمور اطلاعاتی به نام کوویچ به شانگهای فرستاده اند.
اگرچه نجات موفقیت آمیز است و کوویچ افراد برجسته را به ناو یو اس اس والکیری (USS Valkyrie) ، یک کشتی تهاجمی دوزیستی کلاس Wasp می برد ، Tombstone در شهر گیر افتاده و مجبور به نجات غیرنظامیان در برابر اعتراضات Pac می شود. اندکی پس از بازگشت به والکیری ، گاریسون کوویچ را به عنوان رئیس گروه تعیین می کند و آنها را به ناو هواپیمابر USS Titan می فرستد ، یک ناو هواپیمابر کلاس Nimitz که به تازگی مورد حمله قرار گرفته بود تا ضبط کننده اطلاعات سفر خود را قبل از غرق شدن لاشه بازیابی کند. Tombstone با بازگشت به Valkyrie ، کشتی را در معرض حمله توسط تفنگداران چینی می یابد. در حالی که تیم پادگان ، و افراد برجسته را نجات می دهد ، کوویچ به شدت زخمی می شود و کنترل تیم را به Recker منتقل می کند. گریسون با یادگیری اینکه نیروی هوایی چین به دلیل طوفان زمین گیر شده است ، Tombstone را موظف می کند به نیروهای آمریکایی که قصد حمله به میدان هوایی سنگاپور تحت کنترل چین را دارند کمک کند تا برتری هوایی چین ضعیف شود. هانا داوطلب می شود تا در مأموریت خود به مقبره سنگ بپیوندد ، این باعث ناراحتی ایرلندی شد.
علی رغم اینکه فرودگاه با حمله موشکی از بین رفته است ، Pac هنگام تخلیه از Tombstone جدا شده و در اثر انفجار کشته می شود. سپس هانا به ریکر و ایرلندی خیانت می کند و اجازه می دهد هر دو توسط سربازان چینی اسیر شوند. هر دو نفر به دستور چانگ خود را برای بازجویی به زندانی در کوههای کونلون برده اند. ركر در سلول خود ، با یك زندانی روس به نام “دیما” دوست شد – یكی از بازماندگان انفجار هسته ای پاریس ، كه حالا از مسمومیت با اشعه رنج می برد ، دوست می شود. این زوج ها از سلول خود فرار می کنند ، یک شورش گسترده در زندان آغاز می کنند و از هرج و مرج برای فرار خود استفاده می کنند ، در حالی که Recker در طول راه ایرلندی را نجات می دهد. با ورود ارتش چین برای مهار شورش ، هانا مانع از بازپس گیری گروه توسط گروهی از سربازان می شود. اگرچه ایرلندی به او اعتماد ندارد ، اما هانا نشان می دهد که عمل وی برای ماموریت وی ضروری بوده است ، اما فاش کردن شوهرش در واقع جین جی است که از سو assass قصد به جان چانگ جان سالم به در برد.
این گروه برای خارج شدن از کوهها از یک تراموا استفاده می کنند ، فقط برای اینکه توسط هلی کوپتر دشمن سرنگون شود و در این حادثه دیما کشته می شود. این گروه مجبور شدند که با پای پیاده و شکار غذا برای زنده ماندن به پایین بروند ، سرانجام یک جیپ پیدا کرده و به سمت شهر تاشگر تحت اشغال ایالات متحده حرکت می کنند. در طول سفر ، هانا نشان می دهد که چگونه خانواده خود را پس از آوردن جین جیه به ملاقات آنها به مردان چانگ از دست داد و باعث شد ایرلندی رفتارهای خود را جبران کند. به محض رسیدن به تاشگر ، این گروه می یابد كه نیروهای آمریكایی در محاصره نیروهای چینی و روس قرار دارند و با تخریب سدی در نزدیكی ، طغیان منطقه و از بین بردن نیروهای مخالف ، به فرمانده آمریكایی كمك می كنند. با یادگیری والکیری در منطقه کانال سوئز ، مقبره با هواپیما به کشتی منتقل می شود و می رسد تا به کشتی هشدار دهد که کورکورانه به سمت نیروی دریایی چانگ می روند. این گروه به زودی در جلوگیری از سوار شدن نیروهای چینی به کشتی ، جین جیه را در میان بازماندگان دیگر از جمله پاک (که از سنگاپور زنده مانده بود) پیدا می کند.
با دانستن اینکه او باید چهره خود را نشان دهد ، چون نیروهای چینی با فرض مرگ او درگیر جنگ بودند ، جین جی رکر را متقاعد می کند تا اجازه دهد چهره خود را نشان دهد و تنش های آرام بین این سه نیرو را نشان دهد. حمله به سرعت پایان می یابد و نیروهای چینی شروع به انتشار خبر بازگشت جین جیه می کنند. چانگ که می خواست جلوی این کار را بگیرد و واقعیت را کتمان کند ، با کشتی جنگی شخصی خود اقدام به رگبار بستن والکیری می کند. رکر ، ایرلندی و هانا داوطلبانه سوار کشتی جنگی می شوند و برای از بین بردن آن از مواد منفجره استفاده می کنند. با این حال ، هنگامی که انفجار از راه دور از کار می افتد ، هانا و ایرلندی داوطلب می شوند که به طور دستی اتهامات را جایگزین کنند. اگر بازیکن ترجیح می دهد کاری انجام ندهد ، چانگ والکری ها را از بین می برد ، بنابراین Pac ، Garrison و Jin Jié را می کشد. اگر یکی از این دو نفر را بفرستند ، داوطلب برای تنظیم مواد منفجره برمی گردد و همراه با چانگ در انفجار کشته می شود ، در حالی که بازمانده و ریکر توسط والکری بهبود می یابند. در طول تیتراژ ، بازیکن گفتگوی جدیدی بین ایرلندی و هانا می شنود ، درباره گذشته آنها ، و اینکه چگونه باید بدون هیچ پشیمانی پیش بروند ، بحث می کنند.
داستان بازی با کارگردانی ایان میلهام روایتی سریالی و اپیزودیک دارد. میلهام که پیش از این به عنوان کارگردان هنری بازی Dead Space نقش پر رنگی در موفقیت نسخهی دوم آن داشت، حالا سعی در خلق یک داستان سریع و جذاب پليسي را دارد. داستانی که جنبههای مختلفی از درام، خشم، هیجان و حتی کمدی را درون خود داشته باشد و در طول ۱۰ اپیزود بازی تنوع ایجاد کند. بازی در مجموع داستان خوبی را ارائه میدهد اما از وجود کلیشههایی نیز رنج میبرد. ایدهی اینکه یک شخصیت در ابتدای بازی مورد اعتماد و احترام شما باشد و در انتها از یک دوست به یک دشمن تبدیل شود، از کجا آمده که در اکثر بازیهای این روزهای دنیای بازیهای ویدیویی شاهدش هستیم؟ آن هم در بازیهای خطی که شما صرفا نظارهگر داستان هستید و اعتماد کردن یا نکردن شما به شخصیتها فرقی در روند بازی ایجاد نخواهد کرد. صرف نظر از اینگونه کلیشهها شاهد روایت سریع داستان بودیم که در برخی قسمتها به دلیل ضعف در طراحی مراحل حوصلهی شما را سر خواهد برد.
شما در این بازی نقش مردی به نام Nick Mendoza را به عهده دارید . او مامور پلیس در شهر میامی می باشد . خانواده او کاملا از هم پاشیده است ! مادری از دست رفته و پدری بی مسئولیت که نمی داند او کجاست و اصلن نمی خواهد او را ببیند . پلیسی وفادار به قانون و دوستانش،در ابتدا بازی شما با مردی به نام Stoddard همکار می شوید و در کنار هم به دستگیری انسان های مجرم می پردازید به طور کلی وظیفه شما دستگیری خلافکاران و اعضای باند های مواد مخدر است . بازی دارای 10 اپیزود مختلف است که در هر اپیزود اتفاقات خاصی رخ داده و بازی همانند یک سریال دنبال میشود ! به طور مثال اگر در اواسط یا پایان اپیزودی از بازی بیرون بیایید خلاصه ای از اتفاقات آینده،به شما نشان داده خواهد شد .
بازیکن در ابتدای بازی همراه با افسر Stoddard به منزل باند خلافکاران مواد مخدر وارد میشوند و یک درگیر و تعقیب گریز کوچک شکل میگیرد پس پایان مرحله اول که معرفی و آشنایی بود شما با Khaiهمراه میشود و باید چندتا خلافکار خاص را دستگیر کنید ابتدا باید به محله ایی که فروش مواد در آن گزارش شده بروید و یکی از خبرچین های خود ملاقات داشته باشید. تپ خبرچین ما(دوست صمیمی تایسون بوده و هست ولی خودش نیز مواد فروشه ولی به کارکتر اصلی بازی خیلی کمک میکند) درباره مکان تایسون شخصیتی که از اون کله گندهای مواد مخدر هست و در ادامه بازی با او رو درو میشویم، اطلاعاتی میدهد.
وقتی به ماکن تایسون میرسیم از تپ به عنوان طعمه استفاده میکنیم ولی یکدفعه یک گروه دیگه از مواد فروش های حمله میکنند و نیک به طور مخفیانه اونها رو میکشه و در آخر به اتاق تایسون میرسیم ولی اون اونجا نبود و یک لپ تاپ پیدا میکنیم که تایسون از طریق آن تماس میگرفته پیدا میکنیم و با تایسون تماس میگیریم و اونم هم آدرس جایی که هست میده چرا که نیاز به کمک داره و سایر خلافکارها برای سرش جایزه گذاشتن.وقتی به خانه تایسون میرسیم کمی بعد در خانه اون کای تیر میخورد و زخمی میشود و ما در همین حین باید با دشمنانمون بجنگیم تا نیروهای پشیتبانی برسند.
پس از این مرحله ما متوجه میشویم که ماود هایی که به تایسون رسیده از کلمبیا آمده.Daws مدیر نیک و کای بهشون درباره شخصی به نام Leo میگه و میگوید که اون اطلاعاتی را قرار است به پلیس بدهد در ازای جونش معامله میکند.متاسفانه وقتی به محل ملاقات میرسیم معامله بهم میخورد و درگیری سنگینی رخ میدهد و درآخر به زور اطلاعات را از Leo میگیریم.پس از کسب اطلاعات ما باید به تالابی بریم که هواپیماهای کلمبیا کوکایین ها را اونجا رها میکند بریم این تالاب ها برای شخصی به نام Remy Neltz می باشد. وقتی به تالاب میرسیم و مواد های را جمع میکنیم در یک انباری به طور اتفاقی Leo را پیدا میکنیم و به یکسری چیزها مشکوک میشیم. پس از گشت و گذار در تالاب میتونیم بیسیم شخصی به نام تامی رو پیدا کنیم و با نلز ارتباط بگیریم و بریم پیداش کنیم.اون را در استودیوی آبی میامی پیدا میکنیم.متاسفانه نلز فرار میکنه و به اداره پلیس گزارش میکنیم.
اداره پلیس مخفیگاه نلز را پیدا میکند و یکی از دوستان قدیمی نیک(استاددرز ) رهبری حمله را به عهده گرفته.وقتی به نلز میرسیم و میخواهیم دستگیرش کنیم اون میگه من معامله کردم با استاددرز و همون لحظه استاددرز وارد میشود و نلز را میکشد.وقتی به اداره پلیس برمیگردیم داوز میگه در دفتر نلز برگردید و اسنادی را علیه استاددرز پیدا کنید. وقتی برمیگردیم یک ضبط صوت پیدا میکنیم که نلز داره با استاددرز معامله میکند. پس از شنیدن صدای ضبط شده آدرس یه انبار رو پیدا میکنیم که نلز پولهاشو برای معامله آنجا مخفی کرده است. وقتی به محل میرسیم متوجه میشیم اینجا محل پرورش و تولید مواد مخدر هست پس از جمع آوری اسناد منتظر میمانیم تا داوز برسد. وقتی داوز میرسد متوجه میشویم که خود داوز یک کارتر مواد هست و استاددرز و کای به ما خیانت میکنند و به ما تهمت میزنند تا به زندان بی افتیم.
در مسیر زندان تپ رو میبینم که به ما کمک میکند تا از اتوبوس زندان فرار کنیم و کای و تایسون را ملاقت میکنیم که دونفر میخواهند به ما کمک کند و فساد بین پلیسها را ریشه کن کنند.پس از ما میخواد تا به منزل استاددرز بریم و مدارکی علیه آنها جمع کنیم.چندین مرحله باید انجام میدیم و اطلاعاتی علیه داوز به دست میاریم.
با توجه به اطلاعاتی که کسب کردیم محل استاددرز لو میره و میریم که دستگیرش کنیم ولی همه چی خوب پیش نمیره و مجبور میشیم او را بکشیم.از طریق گوشی استاددرز محل داوز را پیدا میکنیم و به سراغ آن میریم.به محل زندگی داوز میریم و به گاو صندق آن دستبرد میزنیم ولی داخل گاو صندوق بمب کار گذاشته شده و تایسون زخمی میشود.داخل گاوصندوق یک تلفن همراه پیدا میکنیم و داوز یک محل برای قرار ملاقات میگذارد. به محل قرار رفته و با داوز رو به رو میشویم و اون را هم میکشیم.نامه داوز را روی میز کارش پیدا میکنیم و از محل مخفی پشت کتابخانه خود نوشته است. وقتی وارد مخفیگاه میشویم با طلا و پول زیادی مواجه میشویم. حال سوال اینجاست نیک میخواهد با این همه پول چه کاری انجام دهد و بازی همینجا پایان می یابد.
بازی بتلفیلد 1 شامل 4داستان مختلف با 4شخصیت متفاوت می باشد:
فردریک بیشاپ
در جنگ بزرگ فردریک بیشاپ جزء مهرههای کلیدی جنگ بهحساب میآمد. یک فرمانده استرالیایی نیروی دریایی که همگی وی را بنام افتخار استرالیا میشناختند. براستی این لقب برازنده این فرمانده ۵۳ ساله است. وقایع این شخصیت بازگوکننده مبارزهای در جنگ جهانی اول بوده که در آن متفقین به کمک نیروهای استرالیایی و نیوزلندی، سعی داشتند تا بهواسطه حمله به جزیره گالیپولی، تنگه هرمز را بهصورت کامل تصرف کنند. فردریک بیشاپ در یکی از روزهای ماموریت خود، با جوانی بنام جک فاستر آشنا میشود. یک جوان جویای نام که با دیدن فردریک سر از پا نشناخته و برای صحت این صحبت بهسراغ فردریک میرود ولی، وی دیگر حوصله این جوانهای آماتور را ندارد و از دست تقدیر، فردریک بیشاپ فرمانده جک فاستر بهحساب میآید. در اولین ماموریت فردریک را میبینیم که که به جکِ آماتور که حتی نحوه درست شلیک کردن با اسلحه را کامل نمیداند، فرمان داده که در کشتی بماند و وارد میدان جنگ نشود ولی این جوان کله شق قطعا حرف گوش کن نیست. رفته رفته با پیشروی میفهمیم که فردریک آنقدرها هم شخصیت مغرور و از خود راضی نیست. قطعا دید مسئولیت پذیری و نگرانی وی سربازانی است که برای بدست آوردن اسم و رسم جان خود را فدا میکنند. فردریک این موضوع را بهخوبی میداند زیرا طی این سالهایی که در جنگ بوده موارد زیادی را مشاهده کرده است و بالاتر از آن، خودش نیز روزی جوان بوده و غرور جوانی همیشه دردسر ساز است. حال با دیدن شور و شوق جک، خودش را تصور کرده و نحوه صحیح برخورد با جنگ و حتی شلیک کردن را به وی میآموزد. ولی اینها مواردی نیستند که فردریک بیشاپ را به شخصیتی خاص تبدیل کرده است.
از خود گذشتگی وی واقعا قابل تحسین است. یک فرمانده که برای جلوگیری از کشته شدن زیر دست خود تمامی ماموریتها را برعهده میگیرد ولی پس از انجام یکی از این ماموریتها، میفهمد که جک با چند نفر دیگر داوطلب حمله به قلعه عثمانی شدهاند. حال شرایط پیچیدهتر از گذشته شده است زیرا میداند اگر به کمک جک نرود، قطعا زنده برنخواهد گشت. در انتها جک و همراهاناش را پیدا کرده که عدهای از آنها زخمی شدهاند. فردریک با دلداری دادن به جک وی را به آینده امیدوار میکند و از طرفی به وی میگوید که قصد دارد با حمله کردن به قلعه بهصورت انفرادی راه را برای جک و همراهاناش باز کرده تا بتوانند خود را به کشتی رسانده و جان سالم بدر ببرند. در انتها پس از تصرف قلعه، فردریک را میبینیم که تیرخورده و بر دیواری تکیه داده است. و شلیک منور جک فاستر را در راستای رسیدن به کشتی مشاهده میکند. اینجا پایان کار شخصی بزرگ است. سربازی و فرماندهای مسئولیت پذیر. افتخار استرالیا هیچوقت فراموش نشده و قطعا در یاد و خاطره و دیوار این جنگ بزرگ هک شده است. فردریک بیشاپ معتقد است که کشتن یک استرالیایی غیرممکن است ولی خود میداند که این حرف صرفا برای روشن کردن نور امید در دل سربازان است و مرگ همیشه در یک قدمی سربازان در جنگ قرار دارد.
کلاید بلکبرن
کلاید بلکبرن جز آن دسته از شخصیتهای بیخیالی است که جنگ چهره واقعی خود را به وی نشان داده و حاصل آن به بار آمدن یک سرباز وظیفهشناس آمریکایی است. یک خلبان با دل و جرئت که انجام هیچ کاری برای وی غیرممکن نیست. در ابتدا شاهد کارت بازی کلاید بلکبرن با جورج رکهام، خلبان درجه یک Royal Flying Corps، هستیم. از آنجایی که بلکبرن به خود اطمینان کامل دارد، بر سر پرواز کردن با هواپیما Bristol F2.B شرط میبندند، هرکس برنده شود، افتخار پرواز کردن نصیباش خواهد شد. حال از اونجایی که بلکبرن یک دروغگو و حقهباز هم هست، بهوسیله یک حقه که از قبل آنرا انجام داده بود، پای رکهام را بهصندلی بسته و با وجود باختن در کارت بازی، بهسراغ Bristol F2.B رفته و مشغول پرواز کردن میشود. در همان اول کار بازی کلاید بلکبرن را یک قمار باز هفت خط متقلب به مخاطبان معرفی میکند شخصی که هیچ سررشتهای در خلبانی نداشته و تنها دلیل آن برای پرواز کردن با این هواپیما جنگی، این است که دوست دارد تجربیات خود در زندگیاش را افزایش دهد.
در دومین سکانس از روند داستانی بازی، هواپیما بلکبرن و همنشین وی، ویلسون سقوط کرده و در وسط میدان جنگ این دو شخصیت رها میشوند. کمی که پیش میروید، ویلسون را زخمی بر روی زمین پیدا میکنید. کلاید ترسیده است و مغزش درست کار نمیکند. از آن طرف ویلسون درخواست کمک دارد و از مردن میترسد! پس از بحث و اشاره کردن ویسون به اینکه هویت واقعیت او را میشناسد، بلکبرن به وی کمک کرده تا با یکدیگر از میدان جنگ نجات پیدا کنند. حال پس از مشکلات فراوان این دو همقطار به پایگاه خود رسیده تا ویلسون تحت درمان قرار بگیرد. از طرفی اینجا آخر خط برای بلکبرن است. در یک سکانس سینمایی شاهد حضور جورج رکهام هستیم که مجوز بازداشت وی را گرفته است. این نقطه از داستان دقیقا جایی است که شخصیت جدید کلاید بلکبرن در جنگ شکل میگیرد. بعضی وقتها تنها یک حرف فقط میتواند آدمها را در شرایط خاص عوض کند. شناخت شخصیت اصلی بلکبرن توسط ویلسون دلیلی بود که وی تصمیم گرفت تا گذشته خود را فراموش کرده و به یک سرباز وظیفهشناس و خلبانی ماهر تبدیل شود. در آخرین نبرد بازی شاهد حضور شجاعانه و مبارزه وی تا سرحد مرگ برای پیروزی هستیم.
دنیل ادواردز
یکی از جوانترین شخصیت بازی و بهعبارتی، شخصیتی که هنگام معرفی بازی بتلفیلد ۱ به مخاطبان این بازی معرفی شد. ولی به نظر میرسد در جریان توسعه بازی، صداپیشگی و بازی شخصیت دنیل ادواردز یا همان دنی خودمان به اد اسپیلرز سپرده شد. دنیل ادواردز ۲۳ ساله هیچ ایدهای از جنگ ندارد. اصلا نمیداند کار تیمی چه معنایی دارد. وی که در اصل یک راننده اتومبیل است که برای راننده تانک بودن داوطلب شده است. حال خوشبختانه یا بدبختانه اسم وی از بین متقاضیان درآمده و به میدان جنگ فرستاده میشود. ادواردز سرگذشت جوانانی را روایت میکند که فکر میکنند میدان نبرد، یک محل مبارزاتی ساده است ولی، همانطور که تا حدی در بخش داستانی فردریک بیشاپ هم میبینیم، جنگ با هیچکس شوخی ندارد! ادواردز، راننده تانک Mark V، هم تیمی ۳ شخص دیگر بوده که یکی از آنها فرمانده ادوارد است. شخصی دانا که که در طول بازی مدام سعی دارد تا او را با جو جنگ آشنا کرده و از ادواردز یک سرباز کارکشته بسازد. از طرفی همتیمیهایی دارد که خیلی اهل ارتباط برقرار کردن نبوده و فقط به خود فکر میکنند. در نهایت دنیل راه سختی را در پیش دارد. تجربه جنگ برای اولین بار. راندن یک تانک وحشی و مواردی دیگر که همگی دست به دست هم دادهاند تا دنیل ادواردز بتواند آن روی پست و تاریک زندگی را نیز ببیند.
قطعا اگر شما نیز جای دنیل بودید، بارها و بارها دعا میکردید ای کاش همان راننده شخصی باقیمانده و اصلا بهجنگ نمیآمدم ولی، راهی برای برگشت نیست و ادواردز بهخوبی این مسئله را میداند. شاید در ابتدای کار چهرهای سرد و وظیفه نشناسی از ادواردز را ببینیم ولی رفته رفته شرایط و نحوه پیشروی آن نیز برای وی مهم میشود. بهطوری که در اواخر داستان وی میبینیم که بر اثر روشن نشدن تانک Mark V عصبی شده و بهخوبی عصبانیت خود را به مخاطب القا میکند.
لوکا وینچنزو کوچیولا
سالها از جنگ میگذرد و لوکا مانده و خاطراتاش. در یک شب که لوکا در حال دوره کردن خاطراتاش است، تزرو، دختر لوکا، به سراغاش آمده و عکسهای قدیمی پدر را میبینید. یک عکس آن وسط خودنمایی میکند و دختر لوکا بهاشتباه فکر میکند این عکس مطعلق به پدرش است ولی در اصل، این عکس مطعلق به متیو کوچیولا، برادر دوقلو لوکا، بوده و داستان بازی از زبان یک سرباز خسته ایتالیایی روایت میشود. لوکا عضو گروه ضربت ایتالیا بنام Arditi بوده که در جریان جنگ و یکی از ماموریتهایشان در کوههای Monte Grappa شهر ونتو ایتالیا مجبور به جدایی از برادر خود میشود. دو برادر دوقلو، دو همرزم که یکی از آنها در گروه ضربتی است و دیگری در خط مقدم این گروه فعالیت دارد. حال در جریان گرفتن کوههای Monte Grappa از دست دشمنان، مجبور بهجدایی از یکدیگر میشوند ولی هیچ چیز مطابق نقشه پیش نمیرود. گویی لوکا از همان اول میدانست که اتفاقی رخ خواهد داد زیرا دلنگران برادر خود است. این بخش داستانی روایتگر دلنگرانیهای یک برادر محتاط در قبال برادر پرانرژی خود است. لوکا پس از پیشروی در بازی حسمیکند یک سری مسائل سرجای خود نیستند و متاسفانه دیر متوجه نقشه دشمن شده و محیطی که در آن قرار دارند بمبباران میشود.
حال لوکا پریشانتر از قبل میبایست وجب به وجب این زمین بمباران شده و ویران را بگردد تا از زنده ماندن یا نماندن متیو مطمئن شود. ولی حیف، حیف که زندگی همیشه روی خوش خود را نشان سربازان جنگ جهانی نداده است. پس از گشت و گذارهایی در محیط بازی و از بین بردن سربازان دشمن، سکانس سینمایی آخر بازی منتشر میشود. لوکا مدام در حال گشت و گذار در محیط است و اجساد را میگردد. یک حس عجیبی در وی وجود دارد. با خود مدام میگوید که مطمئنم متیو اینجا نیست ولی، اضطراب لوکا حرف دیگری میزند تا اینکه در گوشهای از محیط بازی، جنازه جوانی قرار دارد. لوکا مضطربتر از قبل به سراغ جسد میرود و با چهره آرام و بدن بیجان متیو مواجه میشود. قطعا از دست دادن یک برادر در جنگ سختترین اتفاقی است که میتواند شخصیت یک سرباز را عوض کند. حال دیگر لوکا آن شخص همیشگی نبوده و وارد مرحله جدیدی از زندگی خود شده است.
زارا غفران
یک بانوی اهل حجاز که ماهرترین عضو گروهی بنام «شورشیان بدوی» است، زارا در روند داستان به دنبال انتقام از عثمانی ها می باشد. گروهی که در جنگ جهانی اول با شخصیتی مثل لورنس عربستان همکاری کرده تا قطار زرهپوش حکومت عثمانی را سرنگون سازند. داستان این بخش روایتگر انتقامی است که شورشیان بدوی خواهان آن بوده و لارنس افسانهای در این راه به آنها کمک میکند. بخش داستانی زارا، کوتاهترین بخش داستانی بتلفیلد ۱ بوده و عملا معرفی خاصی را در اختیار شما قرار نمیدهد. صرفا در یک ماموریت شخصیت ضد زارا که یک فرمانده ترک هست بهشما معرفی شده و وی زارا و لورنس را تهدید میکند. در مراحل ابتدایی زارا باید به شکل مخفیانه ایی ابتدا اسرا را آزاد کنند و سپس از بین چادر های عثمانی ها اطلاعاتی راجب یه قطار که مهمات را به آلمان میبرد جمع آوری میکند.همچنین در دو ماموریت آخر، نحوه گمراه کردن مسیر حرکت و بمبباران این قطار زره پوش به تصویر کشیده شده و نبرد آخر، نبردی است هیجانی که میبایست مدام به پشت ضدتانکهای مختلف رفته و با آن قطار زرهپوش و خط راه آهن عثمانی را نابود کنید. بخشی از تاریخ جنگ جهانی که همانند سایر داستانهای شخصیتهای بازی، برگرفته از واقعیت است.
بازی بتلفیلد 5 همانند نسخه پیشین خود شامل 5 داستان متفاوت و 5 شخصیت مختلف می باشد:
بیلی بریجر
در سال ۱۹۴۰ «وینستون چرچیل» (Winston Churchill) به عنوان نخست وزیر انگلستان پس از تخلیه «دانکرک» (Dunkirk)، دستور داد که تجدید نظری در خصوص نیروهای جنگی صورت گیرد: «نیروهای شکارچیی را آماده کنید که با وحشت و خشونت مقابله کنند.»؛ پس از تربیت و آمادهسازی نیروهای مد نظر چرچیل، آنها در نیروهای ویژه هوایی و دریایی تقسیم میشدند؛ این نیروها که اعضای آن را افراد شرور و مجرم تشکیل میدادند، به شکلهای متداول درجهبندی نشده و در نبردهای متعارف جنگی حاضر نمیشدند.
در لندن، بیلی بریجر به عنوان یکی از جنایتکاران مشهور شهر به جرم سرقت مسلحانه، آتش سوزی، حمله به مردم و استفاده از مواد منفجره، دستگیر شده و به زندان و سلول انفرادی منتقل میشود؛ با وجود اتهامات سنگین بریجر، اما جرج میسون به عنوان افسر ارشد ارتش به او پیشنهاد میدهد که به جمع افراد نیروی ویژهی او بپیوندد؛ در ابتدا بریجر پیشنهاد میسون را رد میکند اما بعداً، از کار خود پشیمان شده و از میسون سوال میکند که او فرماندهی چه واحد نظامیی است، میسون نیز در پاسخ اعلام میدارد که آیا او (بریجر) به ساحل و دریا علاقه دارد؟
در صحنهی بعد، شاهد حضور ناو جنگی HMS Sussex در آبهای دشمن خواهیم بود؛ میسون، بریجر و دو سرباز دیگر از طریق دو قایق، خود را به پشت خطوط دفاعی دشمن و یک ساحل بارانی واقع در آفریقا میرسانند؛ آنها در مسیر پیشرویشان به دو گروه دو نفره تقسیم میشوند و هر گروه به دنبال هدف مورد نظر خود میرود؛ میسون و بریجر به فرودگاه لوفتوافه میرسند و تصمیم میگیرند تا هواپیماهای جنگی Stuka را با استفاده از بمبهای معمولی نابود کنند، اما کارها آنگونه که آنها دوست داشتند پیش نرفت، چراکه اهداف تعیین شده برای میسون نابود شدند اما هدف بریجر منفجر نشد و در نتیجه، یک جنگندهی Stuka به هوا پرواز کرد و شروع به شلیک به سمت آنها نمود؛ بریجر در نهایت به سمت یک توپ ضد هوایی Flak 38 رفت و بوسیلهی آن جنگندهی دشمن را نابود کرد.ماموریت میسون و بریجر با موفقیت انجام شد
بریجر توانست با موفقیت ماموریت خود را به اتمام برساند و مقداری کمکهای اولیه برای میسون فراهم کند اما ارسال پیام کمک به ناو جنگی یک اشتباه بود چراکه او با اینکار خود، به تمامی نیروهای آلمانی، محل حضورشان را لو داده بود! در نتیجه کمی نمیگذرد که میسون و بریجر با سیل بزرگی از ماشینهای زرهی آلمانی روبرو میشوند که به سمتشان در حال حرکت هستند؛ میسون و بریجر موفق میشوند که بصورت موقتی از دست نیروهای دشمن فرار کنند و در همان حین، بریجر از عملکرد خود جهت ارسال پیام کمک انتقاد کرده و خود را بیمصرف مینامد و اعلام پشیمانی میکند، اما میسون از بریجر میخواهد که ناامید نشده و به جنگ با آلمانها ادامه دهد، درست همانگونه که هرگز دست از سرقت بانک برنداشته و به کار خود ادامه داده است.
بنزین ماشین میسون و بریجر پایان مییابد و آن دو تصمیم میگیرند که دست از فرار کشیده و با نیروهایی که در تعقیبشان هستند مبارزه کنند؛ آنها تصمیم میگیرند که با تمام تجهیزاتی که در اختیار دارند، تمامی ماشینهای زرهی، پیاده نظام و هواپیماهای آلمانی را نابود کنند؛ میسون و بریجر مطابق برنامهی خود به مبارزه با نیروهای آلمانی میپردازند و موفق میشوند که جلوی حملهی چندین یورش آنها را بگیرند اما به ناگاه تانکهای آلمانی از راه میرسند؛ درست زمانیکه شاید دیگر هیچ امیدی برای ادامهی ماموریت نیست، به ناگاه ناو جنگی Sussex از راه رسیده و با شلیک توپهای خود، باقی ماندهی نیروهای دشمن را نابود میکند و میسون و بریجر را نجات میدهد؛ لازم به توضیح است که بدلیل نابودی پدافند ضد هوایی آلمانها، میسون و بریجر این امکان را برای جنگندههای نیروی هوایی انگلیس فراهم کردند تا به پشتیبانی از ناو جنگی Sussex پرداخته و در نابودی نیروهای آلمانی به آن کمک کنند. پس از پایان ماموریت، میسون و بریجر تصمیم میگیرند که به یونان رفته و به خطوط دفاعی آلمانها حمله کنند.
نیروهای ویژهای که به دستور چرچیل سازماندهی شده بودند، تا سال ۱۹۴۵ در نقاط مختلفی از دنیا نظیر یونان، ایتالیا و سرزمینهای اصلی اروپا به نبرد خود با آلمانها ادامه دادند. عملکرد خوب نیروهای ویژهی چرچیل باعث شد که امروزه در سرتاسر دنیا شاهد حضور چنین نیروهایی باشیم.
سولویگ
به مدت سه سال، نروژ به همراه بیشتر کشورهای غربی اروپا تحت اشغال نیروهای آلمانی قرار گرفت؛ در حالیکه کشور نروژ در جنگ جهانی دوم اعلام بیطرفی کرده بود، اما این کشور در سال ۱۹۴۰ توسط نیروهای آلمانی تحت اشغال درآمد؛ آلمانها در سال ۱۹۴۰ از دولت دست نشاندهای جهت کنترل و گسترش نفوذ خود بر دریای شمالی استفاده کردند؛ آلمان جهت حفاظت از منافع خود در نروژ حدود ۴۰۰ هزار نیروی «ورماخت» (Wehrmacht) در این کشور مستقر کرد، البته از نیروهای گشتاپو نیز جهت کنترل این کشور استفاده شد.
سه روز پیش از وقایع داستان این مرحله از بازی، «آسترید بیورنستاد» (Astrid Bjørnstad) به عنوان تکنسینی که در کارخانهی آب سنگین نروژ کار میکرد، به گروهی از کماندوهای انگلیسی جهت نابودی تاسیسات آب سنگین آلمانها (یا بهتر بگوییم، تحت کنترل آلمانها) کمک میکند؛ حملهی نیروهای انگلیسی با شکست روبرو میشود و باقی اعضای نجات یافته نیز توسط نیروهای آلمانی اعدام میشوند تا درس عبرتی برای سایرین باشند؛ آسترید نیز که نقش کلیدی در حملهی نیروهای انگلیسی داشته است، دستگیر شده و نزد فرمانده پایگاه، «لوتنانت وبر» (Leutnant Weber) برده میشود تا از آسترید بازجویی کند؛ وبر از آسترید در مورد داستانها و افسانههای محلی که در مورد هیولاهایی که در جنگل وجود دارند و همچنین نیروهای مقاومت و بازماندگان نیروهای انگلیسی که میتوانند دلیل کشته شدن نیروهای آلمانی باشند سوالاتی میپرسد.
هیولایی که وبر به آن اشاره میکند، در واقع دختر آسترید یعنی «سولویگ» (Solveig) است که در تعقیب مادر اسیر شدهی خود بوده و در مسیر حرکت خود، کلیهی نیروهای آلمانی موجود در جنگل را نابود میکند؛ سولویگ به تجهیزاتی نظیر چوبهای اسکی، چاقو (با قابلیت پرتاب کردن آن جهت نابودی مخفیانهی نیروهای دشمنی که در فاصلهی زیادی از او حضور دارند.) و یک سلاح قدیمی مجهز است. پس از پشت سر گذاشتن موانع بسیار، سولویگ به تاسیستان آب سنگین نفوذ کرده و مادر خود را پیدا میکند اما پیش از ترک آنجا، آسترید اصرار مینماید که تمامی پروندهها و اطلاعات را جمع آوری کرده و همچنین ماشین آلات موجود در آنجا را نابود کنند.
پس از جمع آوری اطلاعات و نابودی ماشین آلات، در حالیکه آسترید و سولویگ تلاش میکنند که از طریق پلی، از آن تاسیسات فرار کنند، توسط وبر و افراد او محاصره میشوند؛ وبر، آسترید را متقاعد میکند که تسلیم شوند، او نیز سلاح خود را روی زمین میگذارد و از دخترش (که وبر فکر میکند او یک کماندو انگلیسی است اما آسترید اعلام میدارد که سولویگ، دختر او است.) نیز میخواهد که اینکار را انجام دهد و او را در آغوش میگیرد، در همین لحظه، آسترید اسناد و مدارک جمع آوری شده را به سولویگ داده و او را به پایین پل پرت میکند. سولویگ زخمی شده ولی همراه با اطلاعان به مکان امن رفته و پس از بهبود به سمت زیر دریایی های دشمن می رود تا مادر خود را نجات دهد اما پس از جنگیدن و رسیدن به مادر خود، آسترید که بیدفاع در وسط یک میدان تیراندازی قرار گرفته است، ناگهان نارنجکی را در کنار جسد بیجان سرباز آلمانی مشاهده کرده و به سمت آن میدود، وبر نیز که با این صحنه مواجه میشود، به سمت آسترید شلیک میکند؛ آسترید خود را به نارنجک رسانده و پس از درآوردن ضامن آن، نارنجک را به سمت بشکههای آّب سنگین میاندازد و با اینکار، منجر به نابودی تمام بشکهها، خودش و وبر شده و همچنین زیردریایی نیز بر اثر انفجار غرق میشود؛ متاسفانه در پایان این مرحله از بازی، مشخص نمیشود که چه اتفاقی برای سولویگ روی میدهد.
دمه سیسه
در سال ۱۹۴۴، حوادثی در نورماندی روی میدهند که نقطهی عطفی برای متفقین به حساب میآمدند و زمینه ساز عملیات Overlord و Dragoon شدند؛ نیروهایی که در این عملیات مشارکت داشتند شامل نیروهای استعماری فرانسه که Tirailleurها نامیده میشدند، بودند؛ دمه و ادریسا نیز عضو نیروهای Tirailleur بودند و نقش مهمی در عملیات پیشروی خود داشتند.
Tirailleurها سنگالی به فرانسه اعزام میشوند تا به عنوان گورکن بکار گرفته شوند (گرچه برخی از اعضای این گروه نظیر دمه، رویای نبرد در خط مقدم را در سر میپرورانند.)، اما بدلیل کمبود نیرو، یک کاپیتان فرانسوی تصمیم میگیرد تا از Tirailleurها در ماموریت پیشرویشان استفاده کند؛ این ماموریت چیزی نبود جز تخریب و نابودی محل استقرار نیروهای رده بالای آلمانی و همچنین تسخیر یک قلعه تا از آن به عنوان یک سنگر دفاعی مستحکم استفاده کنند.
صبح روز بعد، زمانیکه دمه و همرزمانش به خط مقدم منتقل میشدند، کاروان آنها توسط جنگندههای Stuka آلمان مورد حمله قرار گرفت و در نتیجه، نیروهای باقی مانده با پای پیاده به خط مقدم حمله کرده تا پس از تامین حفاظت آن، سلاح Schanze 66 AT را نابود کرده و همچنین مقر فرماندهی آلمانها را تصاحب کنند.پس از در اختیار گرفتن کنترل مقر فرماندهی آلمانها و به عقب راندن نیروهای آنها، دمه با یک سرباز آلمانی زخمی روبرو میشود و در حالیکه تصمیم میگیرد به او شلیک کند، ادریسا جلوی او را گرفته و از دمه میخواهد که بگذارد آن سرباز فرار کند. پس از فرار کلیهی سربازان آلمانی، ادریسا تصمیم میگیرد تا در همانجا مستفر شده و منتظر دستورات بعدی بمانند اما دمه که از پیروزیشان بسیار خشنود است، از ادریسا میخواهد که اجازه دهد تا به پیشرویشان ادامه دهند و بقیهی همرزمانش را نیز تشویق به پیشروی میکند و به آنها میگوید که Tirailleurها کاری کردهاند که حتی سربازان فرانسوی نیز قابلیت انجام آن کار را نداشتهاند و اگر آنها به پیشروی خود ادامه دهند، میتوانند افتخار بزرگی بدست آورند.
پس از شور و اشتیاقی که سخنان دمه در دل همرزمانش ایجاد میکند، آنها تصمیم میگیرند که به دو گروه تقسیم شده و نیروهای دشمن را بصورت مخفیانه سرنگون کنند، اما تقسیم شدن آنها یک فاجعه به بار میآورد، چراکه بخشی از نیروهای آنها با مقاومت شدید آلمانها روبرو شده و به ناچار تسلیم میشوند.پس از مدت زمانی، دمه بار دیگر به همرزمانش و ادریسا ملحق میشود؛ در حالیکه ادریسا، دمه را مقصر کشته شدن بسیاری از همرزمانشان میداند، یکی از سربازان زخمی آلمانی فاش میکند که آنها نتوانستهاند مقاومت آلمانها را در هم فرو ریزند و تنها خود را در تله و محاصرهی آلمانها قرار دادهاند، بنابراین دمه پیشنهاد میکند که کاری را انجام دهند که آلمانها انتظارش را ندارند (به عقیدهی دمه، آلمانها انتظار دارند که آنها یا عقب نشینی کنند یا موقعیت فعلی خود را حفظ کنند.)، دمه پیشنهاد میدهد که به قلعه و محلی که نیروهای اصلی آلمانی در آن قرار گرفتهاند حمله کرده و سربازان دشمن را غافلگیر کنند.
پس از حمله به قلعه و درست در زمانی که Tirailleurها فکر میکردند به موفقیت رسیدهاند، یک تانک تایگر به آنها حمله کرده و تمامی همرزمان دمه و ادریسا را به خاک و خون میکشد؛ در حالیکه همه چیز از دست رفته بنظر میرسد، ادریسا نارنجکی را برداشته و آن را به درون تانک تایگر انداخته و با اینکار منجر به نابودی تانک و همچنین خودش میشود؛ پس از مرگ ادریسا، دمه سلاح خود را برداشته و به همراه آخرین نفرات باقی مانده از گروه خود، به پیشرویشان ادامه میدهند؛ آنها به اتاقی میرسند (ظاهراً مرکز درمان آلمانها) که در آن سربازان آلمانیی حضور دارند که بشدت زخمی شدهاند؛ همزمان شاهد حضور نیروهای اصلی فرانسوی خواهیم بود که کنترل کامل قلعه را در دست میگیرند؛ در حالیکه باقی ماندهی گروه Tirailleurها در غم از دست دادن دوستان و همرزمانشان بسر میبرند، کاپیتان فرانسوی آمده و به دمه و دوستان او تبریک میگوید و از آنها میخواهد که یک عکس دسته جمعی بگیرند اما بنظر میرسد که بعداً تصویر گروه بازماندهی Tirailleurها از درون این عکس (همان عکسی که در ابتدای این مرحله از بازی شاهد آن بودیم.) حذف شده است.
پس از آزادسازی پاریس و زمانیکه پیروزی متفقین در جنگ حتمی شده بود، «شارل دوگل» (Charles de Gaulle) دستور به حذف تصاویر کلیهی گروههای نظامی استعماری از تصاویر جنگی داد، دستوری که به Blanchiment شهرت یافت؛ دمه که راوی این مرحله از بازی است، در خصوص حذف تصاویر او و همرزمانش میگوید: «تصاویر ما با کسانی جایگزین شدند که محبوبیت بیشتری داشتند، اما کاری که او و همرزمانش انجام دادند، هرگز فراموش نخواهد شد.».حدود ۲۰۰ هزار Tirailleur برای فرانسه جنگیدند. در سال ۲۰۱۰، کشور فرانسه به سی هزار جانباز آفریقایی بازمانده از جنگ، حقوق بازنشستگی کامل نظامی اعطا کرد و در سال ۲۰۱۷، «فرانسوا اولاند» (Francois Hollande) به عنوان رئیس جمهور اسبق فرانسه به ۲۸ نفر از نجات یافتگان سنگالی بازمانده از جنگ، تابعیت فرانسه را اعطا کرد.
پیتر مولر
در ابتدای این مرحله، صحنهای مربوط به حوادث جنگ در آفریقا را مشاهده خواهید کرد؛ در آفریقای شمالی یک تانک تایگر به شمارهی ۲۳۷ به رهبری «پیتر مولر» (Peter Müller) و رانندگی «کرتز» (Kertz) به سمت کاروانی از تانکهای انگلیسی آتش گشود.
در حالیکه تانک تایگر ۲۳۷ به سمت کلیسای مرکزی کلن در حال حرکت است، سربازان آلمانیی را میبیند که بدلیل ترک میدان جنگ به عنوان خائن دستگیر شدهاند. زمانیکه متفقین دفاع شهر را شکسته و وارد آن میشوند، به تانک ۲۳۷، ملقب به «اسفان» (Stefan) و علامت گذاری شده به عنوان Anton-One، دستور داده میشود که با نابودی ادوات سنگین (نفربرها و تانکها) و پیاده نظام متفقین، از پیاده نظام ورماخت و تانکهای آلمانی دفاع کند؛ با نزدیک شدن به مرکز شهر و مشخص شدن محل توپخانهی متفقین، تانک ۲۳۷ دستور مییابد که توپخانه و ادوات دفاعی آن را نابود کند.
آخرین دستور تایگر ۲۳۷ این بود که به پایگاهی در نزدیکی خود رفته و کلیهی اطلاعات استراتژیک را نابود کنند و سپس به سایر نیروهای آلمای ملحق شوند؛ تایگر ۲۳۷ نیز به دستور عمل کرده و در مسیر حرکت خود با تانکها، پیاده نظام و نیروی هوایی متفقین مبارزه میکند؛ مدت زیادی نمیگذرد که نیروی هوایی متفقین با شلیک موفقیت آمیزی، تایگر ۲۳۷ را متوقف میکند، بنابراین پیتر تصمیم میگیرد تا از تانک خارج شده و از سلاح ضد هوایی بر علیه هواپیماهای متفقین استفاده کند؛ پس از رسیدن به ضد هوایی و استفاده از آن بر ضد هواپیماهای متفقین و نابودی آنها، پیتر به تایگر ۲۳۷ که اکنون تعمیر شده و آمادهی حرکت است، بازگشته و به سمت موقعیت مورد نظر خود حرکت میکنند.
در راه بازگشت به کلیسای مرکزی، پیتر مردمانی را میبیند که وحشتزده از آنها فرار و برای عشق از دست رفتهی خود گریه میکنند، او همچنین شاهد اجساد سربازان آلمانیی است که بدلیل فرار از جبههی نبرد، توسط نیروهای آلمانی دستگیر و اعدام شدهاند؛ یکی از نیروهای اعدام شده بدلیل فرار از میدان نبرد، هارتمن است که بدن بی جان او از بالای دروازهای به دار آویخته شده است، دیدن این صحنه، پیتر را شوکه میکند؛ در حالیکه Schröder هارتمن را به فرار از میدان نبرد متهم میکند، اما پیتر اعلام میدارد که او تنها دستوری که از جانب فرمانده خود دریافت کرده را دنبال کرده است و در نهایت، پیتر از کرتز میخواهد که به سمت مقر فرماندهی آلمانها حرکت کند. زمانی که خدمهی تایگر ۲۳۷ به مقر فرماندهی آلمانها میرسند، مشاهده میکنند که کلیهی سربازان ورماخت آنجا را رها کرده و کلیهی ادوات دفاعی نابود شدهاند و دیگر هیچکس برای حمایت از آنها باقی نمانده است.
زمانیکه متفقین نتوانستند در مقابل تایگر ۲۳۷ ایستادگی کنند، درخواست پشتیبانی از سوی توپخانه کردند، در نتیجه خدمه تانک تصمیم گرفتند تا به سمت پل عقب نشینی کرده و به سایر نیروهای آلمانی بپیوندند، اما به محض رسیدن به پل، شاهد نابود شدن آن توسط نیروهای آلمانی بودند و در نتیجه تانک میان خردههای باقی مانده از پل گرفتار میشود؛ بر اثر سقوط ناشی از انفجار پل، یکی از چرخهای تانک نابود میشود، در نتیجه تایگر ۲۳۷ قابلیت حرکت خود را از دست میدهد؛ در حالیکه پیتر برای بررسی موقعیت از تانک خارج میشود، ناگهان کرتز را میبیند که در مقابل او ایستاده و عملکرد نیروهای آلمانی را زیر سوال میبرد و به پیتر میگوید که تمام چیزهایی که به آنها گفته شده تنها یک دروغ بوده است و سپس کرتز آنجا را ترک کرده و به سمت دیگری میرود اما Schröder که همچنان رفتار میهن پرستانهای دارد، به سمت کرتز شلیک کرده و او را یک خیانتکار مینامد؛ پیتر که از کار Schröder شوکه شده است، بلافاصله به سمت کرتز حرکت میکند تا زخم او را بررسی نماید، در همین زمان نیروهای آمریکایی از راه رسیده و از خدمهی تانک میخواهند که تسلیم شوند اما Schröder بسوی آنها شلیک کرده و از پیتر میخواهد که به درون تانک بازگردد؛ پیتر که گیج و مبهوت از اتفاقات اطراف خود است، نشان صلیب خود را از یقه باز کرده و دستانش را به نشانهی تسلیم بالا میبرد، Schröder نیز که با این صحنه وبرو میشود، سلاح MP40 خود را به سمت پیتر نشانه گرفته و سپس صدای شلیکی میآید؛ متاسفانه مشخص نمیشود که آیا Schröder موفق شده است به پیتر شلیک کند یا آنکه ابتدا نیروهای آمریکایی بسوی Schröder شلیک کردهاند و به او فرصت تیراندازی به سمت پیتر را ندادهاند.
امیدوارم از این مطالب لذت کافی رابرده باشید شما میتوانید این 4 نسخه را به صورت باندل و جدا جدا با قیمتی اقتصادی خریداری کنید.:
کالاها
دسته بندی ها
نظرات کاربران